چنین گفت خداوند(۷)("انسان"، آیه الله العظمی است)
سلسله جلسات تفسیر قرآن در نهاد رهبری در مشهد-۱۳۹۹
بسمالله الرحمن الرحیم
در محضر قرآن شریف هستیم و به این پرسش رسیدیم که خلیفه به معنی جانشین یا نماینده آن وقتی صدق میکند که خود شخص و خلیفهگذار دیگر نباشد و غیبت داشته باشد و به جای خودش کس دیگری را در جایی بگمارد با این حساب معنی خلیفهالله چه میشود یعنی آیا یک زمان و مکان یا موقعیتی هستی که آنجا خداوند نباشد غایب شود و به جای خودش، شخصی و کسی را انسان کامل و خلیفهالله را بگمارد و بگذارد؟ اینجا خلافت به چه معناست؟ عرض شد خلافت به معنای جایگزینی نیست تعبیر جانشینی شده که آن هم دقیق نیست در واقع بهتر است بگوییم خلیفه در مورد خلیفهالله نمایندگی میکند و مظهر آن کسی و آن حقیقتی است که این خلیفه او قرار می گیرد در واقع اگر خداوند همواره حاضر محض است و هیچ نوع غیبت و فقدانی در مورد خداوند معنا ندارد پس یعنی چه که انسان کامل خلیفه او هست، نائب اوست چون خلیفه در خلف خدا ظهور کند خداوند خلف و ورایی ندارد جای خالیای ندارد خدایی که همین قرآن میفرماید بدون استثناء «علی کل شیء محیط» و «علی کل شیء شهید» به همه چیز در این هستی احاطه دارد و بر همه چیز شاهد و گواه است خدایی که هیچ نوع غیبتی در هیچ صحنهای از هستی ندارد و هیچ جا از او خالی نیست یعنی چه که یک خلیفهای بیاید جای خالی خدا را پر کند این خلیفه خدا بودن به چه معناست؟ وقتی گمان کنیم خلیفه گماشتن به معنای نوعی استقلال است که انسان مستقل از خداوند انگار حقیقتی دارد ولو انسان کامل، آن وقت میآید به جای خدا در غیب خدا مینشیند! مثل این که خداوند یک نائبی یا نماینده خودش را در زمین گذاشته و بعد دنبال کارهای دیگر رفته است خب چنین چیزی خلاف همه قرآن و سراسر قرآن است. بنابراین استخلاف به معنای تفویض و استقلال نیست خلیفه انسان کامل، خلیفه خداست یعنی مظهر خداست یعنی مظهر صفات خداست مظهر افعال خداست افعال و صفات خداوند در انسان کامل ظهور و تجلی می کند اصل همچنان و همواره خداست انسان همچنان و همواره صرفاً آیت خدا آیتالعظمی است نشانه بزرگ خداست آینه او، خلیفه اوست. بنابراین قرار نیست جایی و مقامی و صحنهای وجود داشته باشد که از خداوند خالی بشود یا مثلاً خداوند ربوبیت و تدبیر عالم را به یک انسانی ولو انسان کامل واگذار کند. خداوند هیچ چیز را به هیچ کس واگذار نمیکند چون کسی و چیزی جز او نیست و لاحول ولا قوه الا بالله؛ بنابراین خداوند نه محدود است نه غایب است و انسان هم مستقل نیست حتی درتدبیر امور خودش چه برسد به امور عالم که در ولایت تکوینی ظهور کند. انسان که یک موجود فقیری است بلکه عین فقر و نیاز به خداست، ممکنالوجود است و واجبالوجود نیست ذاتاً و مستقلاً از طرف خود، هیچ انسانی ولو انسان کامل، هیچ کس، هیچ استقلالی ندارد و حتی خودش را نمیتواند اداره کند چه برسد امور دیگری را تدبیر و اعمال ولایت بکند بنابراین آن انسان کامل، انسان هرچه کاملتر میشود الهیتر میشود او یدالله و عینالله است، چشم خدا و دست خداست. یدالله میشود و خداوند به دست آدم و عبد صالح عمل میکند یعنی آن عبد صالح دست خدا میشود. کار او کار خدا میشود. در واقع خدا فاعل است، خلیفه آن آستینی است که دست خدا از آن بیرون میآید و مجرای صدور الهی است. انسان کامل، خلیفهالله، آن جایی است که اراده رب، ربالارباب و اراده ربوبی خداوند آنجا نزول و هبوط میکند. انسان کامل و خلیفه خدا و ولیّ مطلق خدا کسی است که در واقع قلب او، جسم او، روح او، همه چیز او، صفات او و افعال او، همه محبت و نزول اراده پروردگار میشود. آن وقت ما درستتر میتوانیم بفهمیم آن تعابیری که عرض کردیم هم در قرآن کریم به شکلی و هم در روایات، سنت، و در دعاها و بعضی از زیارتها داریم که اگر درست معنی آن را نفهمد پهلو به پهلوی خداسازی از انسان و شرک میزند در حالی که قطعاً چنین نیست این تعبیر که خطاب به پیامبر(ص)، اهل بیت(ع) و اولیای خاص خدا میگویید که «إِرادَةُ الرَّبِّ فِی مَقادِیرِ أُمُورِهِتَهْبِطُ إِلَیْکُمْ وَتَصْدُرُ مِنْ بُیُوتِکُمْ...» حالا این اینطور فهمیده میشود که این استقلال نیست این تفویض نیست بلکه استخلاف است یعنی اراده ربوبی پروردگار در اندازهگیریها و تقدیر امور از عوالم بالا به سوی شما هبوط میکند و از طرف شما و از بیوت شما و از خانه شما خارج میشود و اعمال میشود یعنی خداوند از مجرا و از طریق شما که خلیفه او هستید اراده ربوبی خودش را در مقادیر امورش هبوط و نزول میبخشد یعنی دست خدا از آستین شما بیرون میآید. خداوند از زبان شما سخن میگوید و به دست شما عمل میکند چون شمایی این وسط نیست شما عبد خالص و فقط خلیفه هستید خودتان نیستید فقط خلیفهاید یعنی صرفاً آیینه و آیت صفات و افعال الهی هستید. چرا قرآن میفرماید هر خیر و حسنهای «ما أَصابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ...» (نساء/ 79)؛ هر جا هر خیر و نوری هست فَمِنَ اللَّهِ، هر خوبی و خیری به شما میرسد از طرف خداست. پس انسان کامل و خلیفهالله، پیامبر اکرم(ص) ائمه اطهار(ع) اینها که خلفای پیامبر هستند و خلیفهالله هستند اینها در واقع جز آینه و مجرای اراده الهی چیزی نیستند خود خداوند در قرآن راجع به پیامبر اکرم(ص) در آن جبهه و نبرد چه میفرمایند؟ «ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللّهَ رَمی» (انفال/ 17)؛ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ؛ اگر دقیقاً به این معنا دانسته نشود که تناقض است یعنی چی؟ یعنی نینداختی آنگاه که تو انداختی، پرتاب نکردی آنگاه که تو پرتاب کردی. بالاخره تو پرتاب کردی یا نکردی. تو کردی اما تو خلیفهالله هستی خدا به دست تو کرد. «الله رمی»؛ خداوند تیر انداخت یا پرتاب کرد بالاخره اینجا فاعل پیامبر(ص) است یا خدا؟ پیامبر(ص) است به اذن خدا در طول خدا و به اراده خداوند. پیامبر(ص) مستقل از خداوند برای خودش چیزی قائل نیست خلیفه محض و آینه محض و عبد محض است لذا کار پیامبر(ص) کار خداست. خداوندی که حاضر محض است و محیط بر همه چیز به طور مطلق است خب چطوری خلیفه دارد؟ خلیفه یعنی همین که دست تو هر فعلی انجام میدهد در واقع خدا انجام داده است قرآن میفرماید آنهایی که با تو بیعت کردند در واقع با خدا بیعت کردند چون تو جز خدا دنبال چیزی نیستی و جز خدا حرفی نزدی و جز کار خدا کاری نداری. «إِنَّ الَّذِینَ یُبَایِعُونَکَ...» همه آنهایی که با تو بیعت میکنند بدانند که «إنّما» یعنی فقط و فقط، حواسشان باشد «إِنَّمَا یُبَایِعُونَ اللَّهَ...» صرفاً دارند با الله معامله میکنند نه این که تو خدا هستی، نه این که خدا دست دارد ولی اینجا دست تو که با آن بیعت میکنند در واقع نماد و مجرای اراده الهی و دست خداست. بعد میفرماید: «یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ...» (فتح/ 10)؛ دست خدا بالای همه این دستهاست. این قبیل آیات در قرآن مکرر به کار رفته است که مدام دارد مصادیق این خلافت را نشان میدهد. خطاب به مؤمنین و مجاهدین میفرماید: «... یُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَیْدِیکُمْ
» (توبه/ 14)؛خداوند این دشمنان حق را عذاب میکند به اذیت میاندازد و برای آنها مشکل درست میکند منتهی به دست شماها. خب اگر دست ما چرا فاعل خداست؟ اگر خدا دارد اینها را عذاب میدهد این وسط دست ما چه کاره است؟ بالاخره الله یا کُم. خدایا یا شما. پس نه فقط در این مورد بلکه در مورد انسانهای صالح ولو فروتر از پیامبر(ص) و اهل بیت(ع) هم یک رده و درجهای در آن صدق میکند که فعل شما فعل خدا میشود و به خدا نسبت داده میشود و فعل خدا به دست شما انجام میشود خدایی که به همه چیز احاطه دارد و محیط است و بر همه چیز شاهد و گواه است نه چیزی از خدا پنهان است و نه چیزی بر خدا احاطه دارد خدایی که بر همه چیز قادر است هیچ چیز از کنترل او خارج نیست. خب پس خلیفه او پیش چشم او در حضور او مظهر او میشود. وقتی مظهر او شد اویی که او دارد خلیفه خدا دارد و الا خلیفه او نیست با این تفاوت که خدا آن صفات را از خود دارد ذاتی و اصیل از خودش دارد اما خلیفه او(انسان کامل) آنها را از خدا دارد نه از خودش. یعنی بالعرض دارد ذاتی نیست عرضی است بالتبع دارد نه بالاصاله. امین است نه اصیل. چرا؟ چون فرق آن این است – البته فرق زیاد است ولی تفاوتی که ما باید در مسئله به آن توجه داشته باشیم که نه خودمان دچار شرک بشویم و انسانهایی را در حد خداوند بالا ببریم و نه سوء تفاهم بشود و عدهای گمان کنند شرک میگویید. نه این همان حرف قرآن کریم است منتهی الله به هیچ چیز نیاز ندارد و از همه چیز غنی مطلق است اما انسان کامل, چون خدا نیست نیازمند است، فقیر است اما به اذنالله نیاز خودش را به هر وسیلهای رفع میکند ولو به وسائلی که ما نمیفهمیم کار او و کار خداست، در واقع این معجزه و این کرامت همین است چرا نتواند خلیفهالله از دل سنگ شتر ناقه صالح را بیرون بیاورد؟ چرا در این منطق، تبدیل عصا به مار نامفهوم باشد؟ چرا تعجب کنیم که پیامبر اکرم(ص) انگشت خود را در دهان حسنین گذاشت اینها گرسنه بودند و از انگشت انگار که شیر آمد تغذیه کردند و سیر شدند چرا ما تعجب میکنیم؟ اصلاً در بدن انسان خون چیست؟ هوا چیست؟ گوشت چیست؟ هوا چیست؟ این مواد چیست؟ همه مواد به همدیگر چرا نتوانند تبدیل بشوند؟ خدایی که این عالم را ساخت چرا نتواند اینها را بهم تبدیل کند و چرا نتواند چیزی را علت چیز دیگری قرار بدهد یا علت غنیتری از علت عادی پیش چشم ما وارد عمل بکند علت ماورای مادی و حتی علتهای مادی ناشناختهای که فراتر از علل مادی شناخته شده پیش چشم ما باشند. چرا نشود به حیوانات حرف زد و آرامشان کرد به آنها دستور داد؟ چرا نشود با آب و با گیاه حرف زد و درد دل یک حیوانی را گفت؟ چرا حضرت سلیمان(ع) نتواند با هدهد گفتگو کند؟ اصلاً چرا فکر میکنیم که هدهد نمیفهمد و چون مثل ما نیست از هیچ نوع شعور و آگاهی و قدرت انتقال مطلب و مفاهیم را ندارد؟ اصلاً آن هدهد سلیمان که بحثهای کلامی و الهیاتی میکند، گزارش اجتماعی – سیاسی هم آورده است. بنابراین با معیارهایی که ظاهراً این قشر و ظاهر این عالم را میبیند مسئله خلیفهالله را متوجه نمیشود نه این که کرامت و معجزه را نمیفهمد و انکار میکند چون خودش با چشم خودش ندیده، تازه با چشم خودشان هم ببینند توجیه صرفاً مادی برایش فرض میکنند و درست میکنند توضیحات مادی هم الهی است اما فراتر از ماده هم هست. فرق الهی با غیر الهی، متألّه و ملحد در همان بُعد غیب است نه شهود. چون شهود را هر دو قبول دارند با تجربه و عقل تجربی و آزمایش. آن غیب است که با آزمایش حسی و تجربه و بو و صدا و مزه ندارد و با یک لایه عمیقتر و بُعد فراتری از عقل و بخصوص عقل باطنی عقل شهودی آنها را میشود و باید دانست و فهمید. معرفت حقیقی و وسیع و لایتناهی بخصوص در آنجاست بله میشود به اذنالله با هر وسیلهای نیازی را برطرف کند معجزه و کرامت کاملاً توضیح دارد دست بکند از دیوار شاخه خوشه انگور بیرون بیاورد اما نه هرکس! و این با شعبدهبازی و سحر تفاوت دارد چنانچه که قرآن میفرماید قویترین سحّاران و ساحران جهان حرفهایترینهای آنها را امپراطوری فرعون در برابر موسی(ع) آورد، خود آنها که شعبدهشناس و جادوگر و اهل سحر هستند خود آنها فهمیدند شاید مردم خیلی تشخیص نمیدادند که کدام یک از اینها سحر است و کدام معجزه است؟ ولی خود آنها میفهمیدند و لذا همانها به موسی(ع) ایمان آوردند. این خیلی جالب است. قران میفرماید که خود آنها گفتند که این از یک سنخ دیگر است و از همین کارهایی که ما میکنیم نیست! گرچه ممکن است افراد عادی و عوام نفهمد بگوید خب حالا این هم یک تردستی و یک هنری کرد خب آنها هم یک هنر کردند! ولی آنها میفهمیدند. میفهمیدند. پس خلیفهالله همه کار به اذنالله میتواند بکند. خب اگر به اذنالله است و خدا هم غائب نیست پس این چه خلافتی است؟ چرا اسم این را خلیفه گذاشتند؟ برای این که هیچ چیز در جهان امکان نیست که خلیفه مطلق خدا و انسان کامل و عبد فانی و صالح کامل نتواند در او نفوذ و تصرف کند به اذنالله. همه چیز در تحت نفوذ خلیفه مطلق است یعنی کاری نیست که خلیفه خدا بخواهد بشود و آن کار نشود چون اراده او تجلّی اراده خداست ولی خدا نیست چون خداوند به هیچ چیز نیاز ندارد و از همه چیز بینیاز است اما خلیفه مطلق خدا چون خدا نیست و انسان است نیازمند است فقیر است، خودکفا هست ولی خودی وجود ندارد در واقع خودکفاست. یعنی نیاز ندرد ولی آنسان کامل نیاز دارد ولی نیازش به هر شکلی برطرف میشود. محدودیتی ندارد. قرآن کریم میفرماید انسان ظرفیتی دارد که میتواند افعال خدایی را به اذنالله انجام بدهد. اوج انسانیت و کمال انسانیت انسان کامل وقتی شد هیچ جا توقف نمیکند، اصلاً محدودیتی ندارد، نه در معرفت و شناخت محدود است نه در عمل و تصرف محدود است. انسانی که به آن ظرفیت میرسد معجزه میکند انسان موجود نامحدود میشود آنطور که بهشت نامحدود است. همانطور که رحمت خدا نامحدود و بیپایان است. این نامحدود میشود. در کدام مکتب و مذهب یک چنین تصویری از انسان، یک چنین بالقوهها و استعدادهایی برای انسان تعریف شده است؟ و همینطور واقعبینی و انعطاف در این مسئله انسانیت. عرض کردیم از قرآن و سنت کاملاً استنباط میشود که به مسئله انسانیت یا خلافت هم، یا صفر یا صدی نگاه نکردند صفر تا صد این ظرفیت هست انسان و انسانتر شدن و خلیفه و خلیفهتر شدن و تفاضل درجات علم و اخلاص و صلاح. حتی خود انبیاء و پیامبران همه در یک سطح نیستند پس تفاوت در این خلافت و قدرت مادی و معنوی هم در مورد انسان تعریف و پذیرفته شده است. انسان یک موجود از سفید تا سیاه هست و خاکستری، متمایل به سفید زیاد، متمایل به سیاه زیاد. حتی وقتی از یک نصابی رد میشوید به عالمی میرسید که عالم انسانهایی است که از بقیه عبور کردند ارتقاء پیدا کردند و ولیّ خدا یا رسول خدا یا نبیّ خدا هستند آنجا همه مثل هم نیستند. اولاً همه رسولان در حد خودشان خلیفهالله هستند اما همه خلفاء خدا لزوماً رسول نیستند نبوت و رسالت که بحث آوردن شریعت است یا حتی تعلیم و تبلیغ کتاب و حکمت و تزکیه نفوس و تهذیب مردم یک مسئله است و این یک مأموریت و یک مسئولیت اجتماعی است.
یک مسئله دیگر داریم که آن خلافت و ولایت باطنی است. ولایت تکوینی است آن یک امر ثبوتی است ولو به دیگران اثبات نشود و اصلاً دنبال انتقال به دیگران نیستند ممکن است یک نفر هم ولایت داشته باشد و هم رسالت. ممکن است یکی ولایت دارد رسالت ندارد خیلی از اولیاء بودند و همین الآن هم هستند و تا آخر هم خواهند بود به مقامات فوقالعاده بالا از ولایت و خلافت الهی و ولایت باطنی میرسند خلیفهالله هستند اما رسولالله نیستند مسئولیت اجتماعی برای رهبری امّت و ابلاغ یک شریعت دیگری نیستند هم زمان انبیاء از قبل چنین اولیاء و انبیایی بودند که نبیّ بودند ولی رسول نبودند ولایت داشتند رسالت نداشتند مسئولیت اجتماعی در بحث امامت و رهبری نداشتند یا نخواستند یا نداشتند همین الان هم هستند. همین الآن انسانهایی هستند که ما میبینیم و نمیفهمیم اینها چه مقاماتی دارد و اینها ولایت دارند اینها خلیفهالله هستند در حدود بالا، اما نه رسالت الهی دارند و نه ادعای رسالتی دارند و اینجا هیچ چیز دخالت ندارد زن و مردی هم ندارد. ببینید آن روح و اصل پیامبری، مسئله ولایت است همان خلیفهالله بودن است، آن زن و مرد ندارد. فاطمه(س) نه پیامبر هستند و نه امام به مفهوم رهبری اجتماعی هستند اما ولیّ مطلق خداست, ولیهالله است, معصوم است. یا تعابیری که قرآن راجع به حضرت مریم(س) به کار میبرد اینها اولیاء خدا هستند اینها ولایت دارند خلیفهاللهی هست آن معنویت هست اما رسالت به عنوان این که مأمور بشوند به این که رهبری یا شریعت ابلاغ کنند نه. چنان که اغلب مردان هم چنین وظیفه و امکانی نداشتند کلاً یک عده محدودی چنین مسئولیتی را داشتند. آن مسئله مأموریت فعالیت اجتماعی و درگیری و جنگ و جهاد و مسائل مختلف پیش میآید اما روح پیامبری و رسالت و مغز آن همین ولایت باطنی و این خلیفهالله بودن است این دیگر مرد و زن ندارد و در عصر خاتمیت اصلاً خاتمیت ندارد و خاتمیتبردار نیست فیض الهی قطع و منقطع نمیشود. با پیامبر اکرم(ص) تمام نمیشود. ولایت که ختم پیدا نمیکند. رسالت خاتمه پیدا کرده است آن ختم رسالت است، ختم نبوت تشریعی است، نه هر نوع نبوت انبائی و ولایت باطنی و خلافت. بین خلافت و ولایت باطنی با این ولایت ظاهری و مسئله رسالت و امامت اجتماعی و مبارزه، خلط نکنیم. بحث تکوین و تشریع کاملاً بهم مربوط است تشریع متکی به تکوین است. ولایت تکوینی دارند اما ولایت تشریعی ندارند. ولایت تشریعی آنجایی است که باطن ولایت میخواهد با ظاهر جامعه و امت تسلیم مستقیم اجتماعی و تاریخی پیدا کند این بحث رسالت و مسئله امامت پیش بیاید بله رسالت و امامت حتی به خیلی از انبیاء تعلق نگرفته و به زنان هم همینطور. دلایل آن هم روشن است اما این یک وظیفه است این وظیفه، اجتماعی است، محدودیتهایی دارد، اجتماع و عالم مادی و عالم بشری و تاریخی اقتضائاتی دارد. آن چیزی که اصل مسئله و روح رسالت است آن ولایت باطنی و خلافت است که نه مخصوص به زمان انبیاء و ائمه معصومین است که الآن نباشد یا این که زنان مشمول آن نباشند، نه چنین چیزی نیست. نبوت یک بحث است. ارتباط آن با خلافت چیست؟ با ولایت چیست؟ خواص و اشیاء و حقایق این اشیاء و همه موجودات را دانستن یک بحث است حقایق این اشیاءو باطن عالم را دانستن یک بحث دیگری میشود و قلب ولیّ و خلیفه خدا جام جهاننما میشود. و همه اینها در انسان کامل با هم جمع میشود. در انسانهایی که کامل هستند اما اکمل نیستند این صفات هست اما مراتب مختلفی دارد یک کسانی ولیّتر و خلیفهتر و نبیّتر هستند حتی بین رسولان یک کسانی رسولترند یکی بر یک جامعه کوچک، بر یک خانواده، بر یک قبیله و روستا در سراسر این عالم رسالت دارد که قرآن میفرماید هیچ جا کرة زمین نیست که صدای خدا و انبیاء به آن نرسیده باشد. این که فکر میکنند انبیاء و رسولان فقط درخاورمیانه بودند این حرفها درست نیست همه جا صدای اینها رسیده است. این یک رسالت، و یکی هم رسالت بزرگ جهانی و ابدی مثل پیامبر اکرم(ص). این یک نکته.
پس این واقعبینی یعنی انسانها مراتب دارند حقیقت مراتب دارد و خلافت و ولایت هم مراتب دارد. انسان به یک معنا آینه خدا باید باشد و میتواند باشد اسماء و صفات خداوند همه در یک ردیف نیست. همین تعلیم اسماء که میشود اسماءالله که در واقع همین حقایق عالم است همه در یک سطح نیستند اسماءالله متفاوت هستند بعضی از اسماء اسمهای عالی و بالاترند. بعضی اسماء الهی نازلترند. بعضی از وصفها و اوصاف خدا و صفات الهی وصف فائق است گاهی وصف سافل است البته این سافل نسبت آن است چون تجلی آن است اما این بالا و پایین بودن، نازل و عالی بودن با معیارهای ما (بشری) نیست، با معیارهای درون خانوادگی خود این اسماء و صفات است که میدانیم در مورد خداوند همه اینها یکی است با هم متحد است و همه صفات، عین ذات است و ما اینها را تفکیک میکنیم. یک منشوری است که از چند طرف به آن نگاه میکنیم ولی حقیقت اینها قابل تفکیک و تجزیه نیست ما برای فهمش اینها را تجزیه میکنیم و الا رحمت خدا از حکمت او، از عدالتش و از قدرتش، اینها را نمیشود از هم جدا کرد. صفات ذاتی، صفات فعلی و همه اینها را باید ببینید این که میفرمایند صفات الهی و اسماء الهی، مناصب الهی، شئون الهی و ربّانی وقتی در این عالم توزیع میشود و تجلّی میکند در یک کسانی فعل تکوینی خداوند تجلّی میکند میشود ولیّ خدا. در یک کسانی فیض تشریعی خداوند هم تجلّی میکند او رسول میشود وجالب است که این دوتا نسبت به همدیگر ولایت دارند یعنی یک جایی این باید از او تبعیت کند و یک جایی او از این. یعنی یک رسول و یک ولیّ. ببینید همین مثال موسی(ع) و خصر(ع) که قرآن میفرماید خب حضرت موسی(ع) پیامبر بزرگ خداست نبیّ اولوالعزم است و رسول بزرگ الهی است جناب خضر ولیّالله هست اما رسولالله نیست یعنی به لحاظ مقامات باطنی خضر کم از موسی نیست به لحاظ ولایت و رسالت ظاهری مسئولیتی موسی دارد و خواهد داشت که خضر ندارد و طبق بعضی از روایات نه پذیرفت و نه خواست. در یکی فیض ولایت تکوینی تجلّی کرد و در یکی تشریحی. یعنی در یکی آن قدرت روحی و باطنی در اوج هست و در آن یکی رسالت اجتماعی و تشریعی هم هست. این کاملاً قابل فهم و معقول است که این دوتا هر دو از همدیگر میتوانند تبعیت کنند. یک جایی رسول دنبال ولیّ باشد. یک جایی حضرت موسی(ع) به حضرت خضر میگوید میخواهم دنبال شما راه بیفتم با این که موسی(ع) رسالت خواهد داشت و دارد ولی خضر(ع) رسول نشده است. آن چیست که خضر که رسول نشده میداند و موسی(ع) نمیداند؟ و موسی(ع) می گوید من از تو تبعیت میکنم و ایشان میگوید چیزهایی هست که من میدانم و تو نمیدانی و شما نباید اعتراض کنی. حکمتش را من میدانم. که البته حضرت موسی(ع) میخواهد که اعتراض نکند ولی نمیشود، سؤال میکند، اعتراض میکند که این چه کاری است که شما میکنید؟ که آخرش هم میفرماید اینجا بین ما فراق است و راه ما از همدیگر جدا میشود با این که رسول بزرگ الهی است و ولیّ بزرگ خداست اینها از هم جدا میشوند و میگوید اینطوری نمیشود.
اما میرسیم به انسان کاملی که خاتم انبیاء پیامبر اکرم(ص) که ایشان هم مظهر اسماء خدا و خلیفه خدا هست اما اسم اعظم که همه اسماءو صفات الهی در آن جمع است یعنی خلیفه خدا میشود خلافتش در حکم هم تکوینی و هم تشریعی است البته این هم به اذن خداست و از طرف خودش نیست. این جامعیت را دارد و انسان اکمل است. مظهر اسم اعظم است بقیه مظهر اسم عظیم هستند. همه عظیم هستند این مظهر اسم اعظم است. همه آنها (رسولان) کامل هستند ولی این اکمل است. لذا این خلیفهالله است او میشود خلیفه خلیفهالله یعنی خلیفه بلافصل این میشود چون عقل اول و صادر اول میشود و بقیه هم میشوند آینه این آینه. نور خدا در این آینه میتابد و از این آینه به آینههای دیگر میتابد. خلیفه بلافصل البته واسطه فیض میشود اما نه واسطه در ثبوت. برای این که از خودش چیزی ندارد خودش هم آینه است خودش هم مرآت است. حق در خلق ظهور میکند و در واقع انعکاس پیدا میکند تجلی پیدا میکند.
یک نکته و اشاره دیگری که در جلسه به آن شد آیه کریمه «عرض امانت» است. عرض کردیم که دوتا مطلب در قرآن خطاب به انسان است که باید به آن توجه داشت که بهم مربوط هستند ولی یکی نیست. یکی همین آیه استخلاف است که من دارم خلیفه تعیین میکنم من تعیین کردهام من قراردهنده در زمین هستم قرار دهندهام خلیفهای را که ... و بعد بحث سجده و علم اسماءاست. آن وقت آیه دیگری داریم که آن هم مشهور است و همه شنیدند که خداوند میفرماید ما عرضه کردیم «إنا اردنا الامانه علی السموات و الارض و الجبال» ما امانت را عرضه کردیم به آسمانها عرضه کردیم به زمین، به کوهها، که این زمین را حفظ میکنند از این که متلاشی نشود صحبت از عرضه امانت است. عرضه یعنی پیشنهاد نه یعنی فرمان و حکم. ما این امانت و آسمان و زمین و کوهها و به این عوالم مادی عرضه کردیم و « ان یحملها» و گفتیم این مسئولیت را میپذیرید که حمل کنید و حامل این بار و امانت بزرگ باشید «ابین» ابا کردند اظهار ضعف کردند و گفتند ما نمیتوانیم «و اشفین منها» این ابا ولجبازی و مخالفت نیست. با این تعبیر اشفاق این مسئله روشن میشود. «اشفقن منها» یعنی در واقع ترسیدند کم آوردند. ولی خداوند دارد به ما گزارش میدهد که یک امانت و یک باری روی دوش توست و تو یک مسئولیتی را پذیرفتی خیلی هم نادان هستی، خیلی هم از حدود عبور میکنی و حقوق را زیر پا میگذاری اما در عین حال انسان این را پذیرفت. این آسمانها با این عظمت و این زمین، این کوهها همه اینها که در چشم شما خیلی بزرگ هستند در واقع همه اینها پیش تو ای انسان خیلی حقیر و کوچک هستند اینها ضعیفتر از تو هستند تو از اینها قویتری. تو از آسمانها و زمین و کوهها و از همه اینها قویتر هستی. یک امانتی که همه اینها پا پس کشیدند و ترسیدند که مسئولیت بپذیرند به آنها عرضه شد، پیشنهاد شد، میشد به آنها داد نتوانستند بپذیرند یعنی فاعلیت بود قابلیت نبود و ترسیدند جا زدند «و حملتها الانسان» انسان این را پذیرفت و گفت من قبول میکنم و بعد «و کان انسانا ظلوما جهولا» خیلی جالب است این امانت بزرگ را پذیرفتی و خودت را از همه این آسمانها و زمین قویتر و با ظرفیتتر دیدی و این توان را هم واقعاًداری و داشتی آنها ترسیدند و تو نترسیدی، آنها پا پس کشیدند و تو پا پس نکشیدی آمد جلو شانه زیر بار این امانت داد بعد هم فرمود در عین حالی که «و کان انسانا ظلوما جهولا» نه این که ظالم و جاهل هستی زیادی ظالمی و زیادی جاهلی. خیلی چیزها را نمیدانی و نمیفهمی و نفهمیدی و ظالمی یعنی خیلی جاها حقوق و حدود سرت نمیشود عدل و عدالت را نمیفهمی رعایت نمیکنی از خطوط قرمز انسانیت و عدالت خیلی عبور میکنی در عین حال که ظلوم و جهول هستی. دقت کنید اینها در حوزه انسانشناسی که ظلوم بودن و جهول بودن انسان به رسمیت شناخته میشود. امانتی که به همه جهان به عالم طبیعت عرضه شد ظرفیت و توان آن نبود انسان پذیرفت و نپذیرفتن آنها ابا کردنشان و امتناعشان به خاطر ترسشان از عظمت این امانت و این مأموریت بود و انسان پذیرفت «حمله الانسان» بحث فقط حضرت آدم(ع) و انسانهای خاص نیست چون اولاً تعبیر به الانسان میشود و از آن واضحتر این که به همین انسانهای موجود دارد تعبیر میشود به همین من و شما. چون بعدش میفرماید «انه کان انسان ظلوما جهولا» هم زیادی ظالم است و هم زیادی نادان و جاهل است و در عین حال این امانت بزرگ را پذیرفت. اما کسان دیگری خواستند این ظلوم و جهول را طور دیگری معنا کنند اما نیازی نیست اتفاقاً با این معنا خیلی اهمیت این آیه در انسانشناسی بیشتر و واقعبینانهتر و مفهومتر برای ماها و همه مکاتب انسانشناسی میشود. اولاً انسان دیده شده همین انسان واقعی است و همین انسانی که ماها هستیم انسان به علاوه ظلم و جهل. نه انسان منهای ظلم و جهل. انسانهای خاص و استثنایی نه، انسانهایی که در اوج کمال هستند نه، همین انسانهای ناقصی مثل ماها چون میفرماید این ظلوم و جهول است. همان وقتی که دارد مسئولیت آن امانت بزرگ را میپذیرد و حمل میکند که به این عالم ارائه شد و عرضه شد و این عالم نتوانست از پس آن بربیاید و همینطور باید گفت ظرفیت و جسارتی در انسان هست چون آنجا میگوید «اشفقنا» اینها ترسیدند معلوم شد که انسان نترسید قدرت و ظرفیت او همین جسارت و این که اشفاق و نگرانی کم آوردن نبود، اعلام کرد من میپذیرم من میتوانم. این هم خیلی پیام دارد اولاً یعنی چه که خداوند پیشنهاد میکند؟ خداوند همه جا صحبت از جعل و امر و ما میفرستیم ما نازل میکنیم ما مأموریت میدهیم ما فرمان میدهیم اینجا میفرماید که ما پیشنهاد کردیم عرضه کردیم این یک. دو) امانت یعنی چه؟ امانت یعنی چیزی که برای ما نیست اما به ما اعتماد شده و داده شده است یعنی خداوند به ما اعتماد کرد و ارزش این امانت این خیلی بالاست. امانت خداست، و پذیرش این امانت هرچه هست خیلی سخت است، خیلی قدرت و ظرفیت و توان میخواهد به حدی که آسمانها و زمین و کوهها و این عالم یک چنین نقشی در هستی نتوانست ایفا کند انسان میتواند آن نقش را ایفا کند. دیگر این که پذیرفتن آن امانت ترسناک بوده است چرا خداوند و قرآن کریم این تعبیر «اشفقنا» را ذکر میکند؟ میتوانست بفرماید «ابین ان یحملنا» این امانت را نپذیرفتند ولی «حمله الانسان» ولی انسان پذیرفت! این لابلا میفرماید که «اشفقنا منها» یعنی چه؟ اولاً یعنی چه که به کوه و آسمان و زمین پیشنهاد کردیم مگر اینها یک موجوداتی هستند که میشود با اینها حرف زد و اینها شعور و درک دارند و میشود به آنها چیزی را پیشنهاد داد و مگر اینها آزادی و آگاهی و اختیار دارند که یک پیشنهادی را پس بزنند آن هم پیشنهاد خداوند را آن وقت اینها یعنی کوهها و آسمانها و زمین ترسیدند و کم آوردند و نگران شدند و پا پس کشیدند یعنی چه؟ آیا اینها تشبیه و استعاره و کنایه است؟ چنان که بعضیها اینطوری تفسیر کردند یا نه اینها حقیقت است. ما باید در حقیقت آسمان و زمین و کوه دقت کنیم و در حقیقت پیشنهاد و ابا، پیشنهاد کردن و نپذیرفتن و این که ترسیدن، ابا کردن، مفهوم حمل، یک سؤال دیگر این که آیا امکان حمل این امانت و تحمل این امانت از طرف آسمان و زمین و کوهها بوده و خداوند این پیشنهاد و عرضه را کرده است یا اصلاً این امکانش نبوده و عرضه شده است ظاهر آیه این است که یک چنین امکانی دیده شده است و نمیگوید که آسمان و زمین به خدا جواب دادند که با چه کسی دارید حرف میزنید ما که اصلاً حرف حساب سرمان نمیشود! ما که نمیفهمیم امانت یعنی چی؟ ما که نمیتوانیم این امانت را حمل کنیم و اصلاً امکان آن نیست. چه ما میگویید؟ دارید به در میگویید که دیوار بشنود؟ این حرفها را نزدند. تعبیر «اشفقنا منها» این است که اینها کنایه هم نیست. البته برای عوام کنایه بگوییم میفهمند اما یک درک دقیقتر و عمیقتری از هستی از زمین و آسمان و همین عالم طبیعت هست که آن وقت این کلمات مجاز هم نیست حقیقت است. الآن ما به آن بُعد کاری نداریم به آن بُعد انسانشناسی کار داریم. این آیه کریمه دارد میفرماید انسانی در عین حال که زیادی ظالم است و عدالت را زیر پا میگذارد و زیادی جاهل و نادان است و خیلی چیزها را نمیداند که باید بداند و خیلی کارها را میکند که نباید بکند در عین حال همین موجود مثل این که قدرت روحی و جسارت و ظرفیت آن از کل این عالم و همه این آسمانها و کوهها و زمین بیشتر و بالاتر است. این مسئله مهمی است هم در حوزه معرفتشناسی انسان و هم در حوزه هستیشناسی او وجودشناسی. یعنی همین ظلوم جهول میتواند آن امانتدار بزرگ باشد. حالا این آیه را کنار آن آیه که بگذاریم بعضیها اینطور استنباط میکنند که این امانت بسا همان خلافت الهی باشد که آنها میفرماید موجودات ملکوتی فرشتگان نمیتوانند بپذیرند در این آیه هم میفرماید کل موجودات این عالم ماده و طبیعت هم نمیتوانند آن را بپذیرند یعنی انسان از همه موجودات مادی و معنوی ظرفیت بیشتر و بالاتری دارد. بعضی یک چنین استنباطی کردند که این امانت همان خلافت الهی انسان است. اینجا پیشنهاد که میکنند معنی پیشنهاد این نیست که تو حتماً باید قبول بکنی امر و فرمان اگر بود میفرمود باید اطاعت کنی چنانچه که یک جای دیگری خداوند در قرآن میفرماید که به زمین و آسمان خداوند امری کرد و فرمانی داد آنجا میگوید که آنها کاملاً مطیع و تسلیم پذیرفتند و تن دادند و اطاعت کردند این جالب است. یک جایی که داریم که قرآن میفرماید خدا به زمین و آسمان امر کرد که بیایید «قال لها و للعرض» خداوند به آسمانها و زمین فرمود که «إعطیا» بیایید باشید «طوعا نوکرا» خواسته یا ناخواسته. یعنی اینطوری نیست که شما بتوانید که نیایید این فرمان تکوینی الهی است «و قالتا» زمین و آسمان به خداوند گفتند حرف زدند «عطینا طائعین» ما آمدیم. آن هم با اطاعتپذیری کامل نه با کراهت نه این که نخواستیم باشیم و بیاییم تو فرمان دادی و آمدیم ما تسلیم هستیم. راجع به آن آیه هم که خیلی آیه مهمی است آن هم در هستیشناسی باید خیلی دقت کرد. در طبیعتشناسی، در ماوراءالطبیعه شناسی، اینها را دقت کنید. بله باز یک کسانی گفتند اینها کنایه است و الا زمین و آسمان که حرف نمیزنند زبان ندارند خداوند با زمین و آسمان یعنی چه که حرف زده و به آنها گفته که بیایید! کجا بیایند یعنی چی؟ بعد به آنها میفرماید که مطیع بیایید یا با کراهت؟ خوش یا ناخوش؟ بخواهید یا نخواهید باید بیایید! بعد جالب است که آنها هم گفتند ما چرا نخواهیم؟ ما خواسته با تسلیم با میل خودمان میآییم. خب یعنی چه؟ کراهت زمین و آسمان یعنی چه که زمین از یک چیزی بدش میآید؟ آسمان بدش میآید خوشش میآید، زمین مطیع هست یا آسمان مطیع هست نباشد اینها یعنی چی؟ زمین و آسمان با خدا حرف زدند جواب خداوند را دادند یعنی چه؟ باز یک عده گفتند اینها کنایه است منظور همین به وجود آمدنشان و آفرینششان است و از این قبیل. بعضیهای دیگر این نوع تأویلات را نمیپذیرند و میگویند ظهور آیه بلکه نصّ این آیه و آیات این است که خداوند دارد حرف میزند و چرا ما باید از ظهور دست برداریم. بله ظاهرگرایی و قشرگری وقتی است که ما قرائنی محکم عقلی و نقلی داریم که نباید حمل بر ظاهر کنیم مثلاً
فرض کنید یدالله را نباید بگوییم دست خدا. یا باید بگوییم معنی ید دست نیست بلکه قدرت است. به این هم ید میگوییم برای این که نماد اعمال قدرت بشر است. اما نمیتوانیم بگوییم که خداوند دست دارد بدن دارد جسم دارد و از این قبیل. خب اینجا قرائنی دارید. اما اگر یک جایی قرینه قطعی یا عقلی یا قرینه نقلی نگذاری برای این که این نمیتواند ما اینجا به چه دلیلی باید بگوییم اینها کنایه و استعارها ست یک عده هم اینطوری تفسیر میکنند میگویند بله خداوند به آسمانها و زمین امانت را عرضه کرده، آنها نپذیرفتند که حمل کنند و از عظمت این مأموریت و این امانت و این بار سنگین ترسیدند اما انسان این را پذیرفت با این که هم خیلی بد عمل میکند خیلی ظالم است و هم خیلی بد مسائل را میفهمد و هم خیی جاها نافهمی میکند و خیلی جاها هم بدعمل و بیعمل است. «ظلوم» یعنی خیلی بد عمل میکند. «جهول» است یعنی خیلی چیزها را بد میفهمد نمیفهمد و باید به او فهماند و باید تربیت بشود اما در عین حال او میتواند بپذیرد. ما اینجا میتوانیم بگوییم عرضه امانت به کوه و زمین و آسمان میتواند یک معنای حقیقی هم داشته باشد به شرط این که بفهمیم امانت چیست؟ و عرضه امانت از طرف خدا به این که ما میگوییم جمادات عالم طبیعت یعنی چه؟ اشفاق و ترسیدن و پا پس کشیدن عالم ماده از آن امانت الهی که انسان پذیرفت دقیقاً یعنی چه؟ یا اینجا که خداوند میفرماید خدا با آسمان و زمین حرف زد گفت و بعد شنید یعنی آنها هم به خدا جواب دادند این قول یعنی گفتن زمین و آسمان دقیقاً یعنی چه؟ آیا «قُل» لزوماً باید با همین زبان صوت و لفظ و شکل قول ما باشد؟ یا این که زمین و آسمان واقعاً به خدا گفتند اما نه به شکل گفتن ما اما گفتند. «قال» صدق میکند. و «اعطیا» و عطینا به اینها بگوید بیایید و اینها بگویند آمدیم به چه معناست؟ مگر خدا یک جا و مکانی دارد و زمین و آسمان هم یک جایی باشند و مادی باشند و پیش خدا بروند! خدا پیش و پس ندارد پس خود قرآن میفرماید این که خداوند به زمین و آسمان گفت بیایید معنایش همان بیایید است اما نه آمدن به یک مکان مادی. آنها میگویند آمدیم «عطینا» معنیاش همین آمدن است اما نه این آمدن از نوع ما که از یک مکان و جایی به مکان و جای دیگری میرویم. این آمدن همان معنای حقیقی آمدن است. اما مصداق آن از نوع آمدن ما نیست. قول که خدا با زمین و آسمان قال و مقال دارد و چیزی گفته و آنها جواب دادند واقعاً قول و حرف زدن و سخن است، انتقال مطلب است اما نه از نوعی که ما با همدیگر قول و مقال داریم، قال مقال داریم، الفاظ صوت یا با خط و مکتوب در عالم ماده اینطوری به هم مطالبی را منتقل میکنیم. آیا زمین و آسمان طوع و کره دارند؟ یعنی اطاعت و کراهت دارند؟ بله چرا نمیتوانند داشته باشند وقتی موجوداتی هستند که مشغول تسبیح خداوند هستند اما دقیقاً این طوع و کراهت در مورد زمین و آسمان یعنی چه؟ کوه و زمین و آسمان و دریاها و منظومهها و... همه به فرمان خداوند آمدند و تمکین کردند و آمدند نه این که یک گرایشی در این زمین و آسمانها علیه اراده خداوند وجود دارد و اینها بر آن گرایش غلبه کنند و مطیع و به فرمان خداوند اداره بشوند نه. گرایش اصلی در ذات همه هستی، گرایش به سوی خداوند است و لذا میگویند که «عطینا» ما آمدیم. «طائعین» ما تسلیم آمدیم نه این که یک تضادی در درون هستی، کوهها و زمین و آسمان یک تضادی هست و اینها بخواهند بر آن تضاد غلبه کنند و بعد بیایند. پس تن ندادن به آن امانت هم خیلی مهم است حالا این امانت دقیقاً چیست؟ و آیا این امانت را میشود گفت در ذیل همان اسماء و همان حقایق قرار میگیرد و میشود گفت این ادامه همان آیه به یک زبان دیگر است؟ آنجا خطاب به موجودات عالم ملکوت و عوالم بالاتر بود و اینجا مربوط به این عوالم مادی و طبیعی است آنجا تعبیر به خلافت شده اینجا تعبیر به امانت شده. کسانی یک چنین بحثی را کردهاند.
هشتگهای موضوعی